نوشته شده توسط : من و تو

معمولا سعی می کنم که اطلاعات شخصی خودم رو در دنیای سایبر ارائه ندم ، ولی خب اینجا خونه ی حرف هام هست .

سهیل هستم.تاریخ تولدم 5 مرداد ماه 59 هست.

به هیچ ارگان،حزب و یا سازمان خاصی وابسته نیستم .

عاشق هستم ، عاشق دوست داشتن و مورد دوست داشتن قرار گرفتن .

اهل روزنامه خواندن و گوش دادن اخبار از رادیو و تلویزیون هستم.رمان خوانی را اصلا دوست ندارم.بیشتر به دنبال کتاب های علمی هستم.

تا اندازه ای (گلیم از آب کشیدن) به زبان انگلیسی آشنایی دارم.ولی کلا همیشه قبطه ی تسلط به زبان انگلیسی را میخورم.

بعضی ها می گویند همه چیز نسبی هست،من شخصا فکر می کنم همیشه استثنا وجود دارد.

سئوالی که همیشه موضوع انشا بود : علم بهتر است یا ثروت ؟ شخصا به من ثابت شده که ثروت بهتر از علم است.

رنگ نارنجی  را دوست دارم.

طرفدار تیم پرسپولیس هستم.تیمی آینده دار.

میوه ی مورد علاقه ام هندوانه است.

باران را دوست دارم.احساس آرامش میکنم.

۲ فیلم را در زندگی ام پسندیدم.یکی فیلم “کوژ پشت نتردام” و دیگری فیلم “حرفه ای (لئون)” .تا به حال 10 بار کوژ پشت نتردام و ۹ بار فیلم حرفه ای را به صورت کامل دیده ام.

از بین غذا ها به انواع کباب و خصوصا به فسنجان علاقه ی خاصی دارم.

روزها را به شبها ترجیح میدم.

زندگی کردن همراه با دوست داشتن را می پرستم.به زیبایی اطرافم خیلی اهمیت میدهم و زیبایی برایم بسیار مهم است.

فصل زمستان را از همه فصول بیشتر دوست دارم.

اهل مسافرت هستم و سعی میکنم که بیشتر از جهان گردی ، ایران گردی کنم.

آدم وقت شناسی هستم و همه چیز را با ساعت تنظیم میکنم.

خنده و شادی را دوست دارم ، هر آنکس را که شاد است ، محترم است.

اشعار حافظ ، مولانا ، خیام ، عطار را می پسندم.

همه نوع موسیقی گوش میدهم . گوش هایم رو به یک نوع موسیقی عادت نمی دهم .(تنوع طلب)

خواننده ی مورد علاقه من،اندی کوروس است.

رانندگی را دوست دارم. اما گواهینامه ندارم ولی مطمئنم اگه گواهی بگیرم راننده خوبی میشم .

راستگویی در زندگی و جامعه را می پسندم و به آن اعتقاد دارم،ولی همگان میدانند بدون دروغ نمی شود زندگی کرد.جانماز آب نکشیم،بعضی مواقع باید دروغ گفت.سعی می کنم تا جایی که امکان دارد دروغ نگویم . خداوند دروغگویان را دوست ندارد.

آدم اجتماعی هستم،به هیچ عنوان خجالتی نیستم و همیشه حرف برای گفتن دارم.

سعی میکنم از هر حرفه و شغلی اطلاعاتی برای بیان کردن و خودسازی جمع آوری کنم.

آدم خونگرم و شوخی هستم .بچه ها و نوزادان رو هم خیلی خیلی دوست دارم.

بر عکس خیلی از مردم به نظر من گریه کردن کار بسیار زیباییست.بدان احترام میگذارم.خودم نیز بسیاری از مواقع اتفاق افتاده که گریه میکنم.در تنهایی خود و یا …

هر چه که دارم و هر چه که ندارم را مدیون دوستان خوبی که در کنارم هستند دارم .

در این بین فعلا موضوع دیگری به فکرم نمیرسد،هر بار نکته ای جدید به خاطرم آمد به بند ها اضافه خواهم کرد.



:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1398 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

داستان کوتاه : درس زندگی

 

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟

 


آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک
و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود
 

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

 


راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
 

 

 

 

نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.

 

این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

 

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار
موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت
از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی،

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز .



:: بازدید از این مطلب : 454
|
امتیاز مطلب : 135
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

یک نفر دنبال خدا می گشت،شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد،چادر شب آسمان را
 می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست.  و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر
 تک تک همه ی ریگها را. لای همه  ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما خبری نبود
از خدا خبری نبود
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است
. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست
نسیم دور او را گشت و گفت: "اینجا مانده است، اینجا که نامش تویی" و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود تنها همین بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه



:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

 آن تابلو ها  ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند  ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت  ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که  برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

 آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است



:: بازدید از این مطلب : 485
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

روزي كشاورزي بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، «نی لبک» می زد و بزغاله با صدای «نی لبک» پیدایش می شد.

یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. «نی لبک» را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. «نی لبک» زد، بزغاله صدای «نی لبک» را نشنید و نیامد.

پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."

ناگهان دید از «نی لبک» صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در «نی لبک» دمید بزغاله ی توی «نی لبک» بیشتر بع بع کرد. پیرمرد «نی لبک» نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.

فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه «نی لبک» زد، باز هم از «نی لبکش» صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و «نی لبک» زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک.

دنیا پر از صداهای جور واجور شد. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد «نی لبک» زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای «نی لبک» بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.


اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان.

پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.


داشته هامون رو در اختيار هم قرار بديم تا به نداشته هامون برسيم.


:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

زندگی را چقدر زندگی کرده ایم ؟
مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌هاو دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم. اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟ مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است. اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟ مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم. اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟ مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند. اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم! اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟ پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم! اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد. اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم. پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم. اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم. پیرمرد می گوید: بپرس! اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟ پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد! اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟! پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال می‌کنیم: چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟ چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟ برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟ او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم! بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد! یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود! بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود! فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟ لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!



:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 120
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : من و تو

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»



:: بازدید از این مطلب : 488
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات (0)

صفحه قبل 1 صفحه بعد